پارلا سعیدیپارلا سعیدی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
بابا علیرضابابا علیرضا، تا این لحظه: 43 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
مامان پریمامان پری، تا این لحظه: 30 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان پری

بالاخره بعد هفت سال اتفاقی اومدم نینی سایت

شب یلدا مبارک

سلاااااام عزیزم امروز اخرین روز پایییزه و شب یلداست... مامانی تو خونه مامان جونه و میخواد بترکونه میخوام واسه امشب بورک گوشت و پاناکوتای انار درست کنم. کاش عزیز هم اینجا بود تا هنر نمایی عروسشو ببینه ...ولی حیف که اونا مراغن....منم تصمیم گرفتم که عکس خوردنی ها رو بگیرم و اینجا بزارم. تا همه ببینن. راستی عزیزم...خسته که نشدی ...امروز کلی پیاده روی کردیم با دایی جون. کل وسایل لازمو خودم گرفتم.چون نمیخواستم تو خونه بمونم. راستش از اینکه بمونم خونه و هیچ جا نرم و مثل سوسولا رفتار کنم هیچ خوشم نمیاد.میخوام تو هم مثل من باشی همیشه سرحال البته به لطف خدا. خب دیگه پاشم برم کارامو بکنم چون خیلی کار برا شب دارم.اول باید دس...
30 آذر 1393

29 اذر اولین روز 29 هفتگی

امروز اولین روز 29 هفتگیه...یعنی 7 ماهگی رو تموم کردم  و وارد ماه هشت شدم. مانتوم  شستم و از اونجا که هیچ مانتویی تنم نمیشه موندم خونه. بابایی هم رفت ببینه میتونه امپول رگام بگیره یا نه؟وااااااااااای که چقدر از امپول میترسم!! اگه فقط میخواستم یدونه بچه داشته باشم هیچ وقت امپول نمیزدم ولی به خاطر بچه های دیگم مجبورم که بزنم. یعنی بنظرت گل مامان، میتونم من امپول بزنم؟خیلی زشت میشه مث بچگیا با دیدن امپول حالم عوض شه و الفرار... این روزا لگدات با اینکه خیلی محکمتر شده ولی خیلیم بهم میچسبه...بعضا مثل همین شکلکه از جام میپرم با لگدات  خیلی دوستت دارم گلم.به خدا میسپارمت. ...
29 آذر 1393

27 اذر

28 هفتگی هم داره یواش یواش تموم میشه.وقتی تازه فهمیده بودم که باردارم(وقتی 9 هفته باردار بودم.) فکر میکردم اوووووووووف چقدر طول میکشه !!! ولی این مدت مثل یه چشم به زدن گذشت و الان دارم هفت ماهگی رو تموم میکنم . امروز یاد روزایی افتادم که تو پیشمون نبودی ، به قول بابا ادم یادش میره که چه جوری گذشتن اون روزا. حقیقت زندگی که بعضی وقتا تلخ و بعضی وقتا شیرینه اینه که زمان رفته دیگه برنمیگرده.حتی نمیتونی یه دقیقه از اون وقتا رو برگردونی و دوباره تجربشون کنی.چه روزایی گذروندیم هممون تو زندگیمون.بعضی روزا که یادمون میان آه ازز نهادمون برمیخیزه و با یاد اوری بعضی روزا بی اختیار لبخند رو لبامون میشینه.حسرت میخوریم که چرا قدر خیلی از روزا رو ندون...
27 آذر 1393

26 اذر

سلام عزیزم. تقریبا دو ماه و نیم دیگه بدنیا میای و میتونم یه دل سیر بغلت کنم. ماه دیگه یعنی دی ماه  4 تا بچه جدید به جمع فامیل میان...و فقط تویی که اسفند ماه بدنیا میای. برای همه زنای دنیا آرزو میکنم تا طمع مادر شدنو بچشند.حسی که شیرینیش تو هیچ چیز دیگه ای نیست. راستی چند تا عکس گیفت میزارم میخوام یکی از اونا رو انتخاب کنم و واسه تولدت درست کنم.     ...
26 آذر 1393

25 اذر

نمیدونم این دیگه چه قسمتیه که من دارم... اولش میگن پسری بعدش میگن نه اصلا امکان نداره %100 دختره!!! واسه دختر بودن  یا پسر بودن اصلا ناراحت نیستم ...واسه این ناراحتم که الان این همه لباس پسرونه رو چیکار کنم من الان؟ خوب شد زیاد اسباب بازی پسرونه نگرفتم.فقط یدونه ماشین گرفتم. اینا همشون دیروز اتفاق افتاد...پریروز کمر بابایی یهوویی گرفت و عین فلجا شد.دیگه نمیتونست رو پاهاش راه بره و کلا خیلی اذیت شد.بردیمش با مامان بزرگ و عمو بیمارستان و اونجا امپول متوکاربامول زدن ولی انگار نه انگار دیروز هم حالش زیاد خوب نبود ولی با کلی پماد و اتو کشیدن رو کمرش تونست یواش یواش راه بره. امروز خدا رو شکر خیلی بهتر شده .دیروز از یه ...
25 آذر 1393

20 اذر

سلام عزیز دلم خوبی مامانی؟ اولش ازت گلایه دارم...چرا وقتی من دستمو روت میزارن تکوناتو خیلی ارومتر میکنی ولی وقتی بابایی دستشو روت میزاره نمیدونی چیکار کنی؟یعنی اینقدر نیومده بابایی شدی؟؟ دیروز زنگیدن و گفتن تخت و کمدت امادست انشالله بعد تعظیلات میریم و میاریمشون. اگه هم خدا بخواد فردا عصر میریم مراغه پیش عمه اینا و مامان بزرگت.شنبه همه برمیگردیم تبریز و یکشنبه کلی کار.اول اینکه ناشتا کلی باید ازمایش بدم دوم سونوگرافیه سوم تحویل گرفتن تخت و کمدته چهارم سر زدن به مغازه سیسمونی فروشیه و وووووووووووووو فرشته مهربونم همیشه پیشمون بمون.هنوز نیومده همه دلبستت شدن.الهی من قربونت بشم. بابایی که افتضاح حس پدریش گل کرده  همش...
20 آذر 1393

دومین روز هفته 27

عزیزم سلام...دلم مییخواست تا اینجا بودی و بغلت میکردم... همیشه از خدا میخوام تا سلامتی و خوشبختی از زندگیت کم نشه.الهی فدات شم. ...
16 آذر 1393

هفته 27

امروز وارد هفته 27 شدم.چقدر از اینکه یه هفته بزرگتر شدی خوشحال بودی کلی ورجه وورجه کردی تو شیکمم. امروز برات عروسک پو و برچسب پو گرفتم ...خیلی ازشون خوشم اومد. عزیزم دعا کن تا خدا این خونه جدیدو برامون جور کنه تا اینایی که میگیرم رو قشنگ بتونم استفاده کنم. الهی فدات بشم .دعای تو الان خیلی زودتر از ما مستجاب میشه. بابایی خیلی از بودنت خوشحاله و همش خدارو شکر میکنه. عکس لباساتو تو یه فرصت مناسب میزارم.ولی عکس تختتو باید منتظر باشی اگه خدا بخواد تو اتاق جدید بچینیم.خدایا دعامو اجابت کن...آمـــــــــــــــــــین   ...
15 آذر 1393

14 اذر ماه اخرين روز 26 هفتگي

سلام عزيزم اون تو چيكارا ميكني؟ماشالله خيلي شلوغ شدي...همش داري لگد ميزني.البته اگه بشه اسم اينارو گذاشت لگد.انگار داري فوتبال بازي ميكني. ديروز خودمو وزن كرده حدس بزن چند كيلو اومده روم.؟مني كه رو 2-3 كيلو حساس بودم الان هيچي نشده 10 كيلو اومده روم...!!! حالا اين كيلوهارو چه جوري بايد اب كنم ؟خدا ميدونه؟ ولي در كل هيشكي اندازه بابا از شكم گنده من خوشش نمياد!!! ماماني دعا كن اون خونه اي كه قراره بگيريم مشكلي پيش نياد و ما بتونيم اونو بخريم.اون موقع تو هم واسه خودت يه اتاق خواهي داشت.خدايا خواهش ميكنم ازت دعاهامو بي جواب نزار. اين هفته قراره برم دكي و صداي قبلتو بشنوم.احتمالا سونو هم برم.و اون لگداتو ببينم.بابايي خيلي دوس دا...
14 آذر 1393

نامه ای از من به فرزندم

سلام تحسین مامان امیدوارم خوب باشی چون هیچ مادری تحمل بد حالی فرزندشو نداره. این نامه رو تو 26 هفتگی برات مینوسم. عزیز دلم الان که تو تو شیکم منی افسوس روزایی رو میخورم که نمیخواستم بچه دار بشم ...کاش زودتر به فکر اوردن تو بودم.اما الان هم خیلی خوشحالم که بچه ای مثل تو تو شیکمم دارم.خدا را هزاران بار شکر میکنم به خاطر دادن تو به من و بابایی. از خدا میخوام تو رو سالم و خوشبخت کنه. اولین روزایی که فهمیدم تو وجودمی رو هیچ وقت از یاد نمیبرم.خیلی پسر فهمیده ای بودی...نه تهوعی،نه استفراغی و نه هیچ حالت بدی بهم منتقل نکردی.از اولین روزها هم خوش یمنیت تو همه کارامون مشخص بود. چقدر بابا علی رضا از اومدنت خوشحال و ذوق زده بود نمیدونی...
10 آذر 1393